دریغ

مژدگانی ای خیابان خواب ها

می رسد ته مانده بشقاب ها

در صفوف ایستاده بر نماز

ابن ملجم ها فراوانند باز

سر به لاک خویش بردید ای دریغ

نان به نرخ روز خوردید ای دریغ

به اندازه یک پرسش

من کفش آهنی به پا کردم
عصای آهنی به دست گرفتم
وقتی به بلندترین نقطه زمین رسیدم
کفشم سوراخ شد و عصایم شکست
و من
پرسش پاسخ نیافته را به بلندترین بانگ فریاد کردم
خدا از رویایی ترین خواب خود چشم گشود
و به زمین نگریست
تا برترین بندگانش حقیرترین بنده را پاسخ گویند
نوح کشتی را به آب انداخت
و موسی به موعودترین سرزمین اشارت کرد
ابراهیم تبر را برداشت
زرتشت به آتش خیره شد
و بودا بی حرکت بر جای باقی ماند
من تنها فریاد کرده بودم:در آخر؟
قطره خونی بر لبانم افتاد
سر را بالا بردم
من پای صلیب ایستاده بودم
مسیح چشم فرو بسته بود

و مریم می گریست.

حسرت


نفس عمیقی می کشد. در امتداد کوچه ایستاده، با قلبی شرحه شرحه از بد روزگار و چشمانی گودتر از چاه تنهایی اش، چشمانی که انگار چشمه اشکش سالهاست خشکیده و به ته تباهی رسیده. دستان لرزانش بر روی آجرهای قدیمی ترین و متروک ترین خانه کوچه یخ زده ؛ گویی در میانه آنها در پی ردی است. ردی از امید، امید یافتن روزنه ای به گذشته، به بازگشت به آن یکتا پناه. پناه لحظه های بی پناهی اش آن آغوش بی دغدغه ایی که همیشه و بی چرایی ها، باز بود و گشاده با ترسیم لبخندی.بازگشت با آن زنوان نحیف و رنجور، که با وجود لرزش مداوم و نا توانی در ایستادن،استقامتی داشت کوه وار برای بر آغوش کشیدنش و سر بر زانوان گذاشتنش،سری که پر بود از درد سر،از سودای جوانی، از نا امیدی و نا کامی. در مقابل در ایستاد،نه یارای داخل شدن داشت و نه اجازه آن را. سالها بود که آن خانه نیز به تاراج رفته بود. آن خانه ای که تنها یادگار آن بزرگ مادر-مادر بزرگش بود،آن تندیس عشق آن معجزه خاموش که سیاهی زلفانش را بر تاریکی شبهای او پیوند زده بود تا خود به تنهایی بر دوش گیرد هر آنچه تاریکی است و چه سیاهی محضی. چنان سیاه و چنان تاریک و چنان تباه که به سفیدی کشاند آن زلفان درخشان تر از سیاهی شب را و صاحبش را پیر کرد، خم کرد و شکست. بر آن شکسته بود که او سر می گذاشت و می گریست و زیر بار آن همه اشک ترکش را بیشتر کرده، خرد ترش کرده و سرانجام چنان خرد و ریزش که یک آمد که نبود،حتی یک تکه هم نبود جز غبار نوازشش بر باد.خانه مادر بزرگ نیز به تاراج رفت،چون باقی زندگی و امید هایش، رفت به تاراج رفت تا به یاد آرد که هان بر این سیاهی عادت کن که دیگر نیست جوهری که از گوهر وجودش بر تو مایه گذاشته تا وجودت را چون طلایی ناب بسازد. آن خانه آخرین سر پناه اش بود.آمده بو د که بماند آمده بود که برود،برود تا انتهای بودنش و تا عمق عمیق دوران سپری شده بودنش با او.آهسته به دور از چشم نا محرمان، اشاره ای به در کرد و ..................

چشمانش توان هضم آن نا دیدنی ها را نداشتند.حفره ای عمیق تمام تمامش را بلعیده بود. نبود دیگر آن حوض کوچک وسط حیاط بود،نه آن ایوانی که از نمایش آن تجسم موهبت الهی یر خود می بالید و نه آن سر پناه کاهگلی آن بزرگ زن،بزرگ مادر که در ذره ذره خاکش عشق صاحبخانه نهفته بود و نه...........
دیگر هیچ هم نبود.
گویی تمام ترس ها،کابوس ها و نا امیدی هایش دهان باز کرده و آن پناهگاه لحظه های اندوه بارش را بلعیده بود.اما او آمده بود که بماند،آمده بود که برود،برود تا انتهای نبودن،تا انتهای نبود بودهایی که فقط و فقط به ظاهر بودند.آمده بود که قدم بگذارد،قدم بر دارد به سوی آغاز لحظه پایان.

سپس قدم بر داشت به پیش و به عمق ...........



کاش


کاش یه عالمه خوبی داشتم اون وقت همشو میدادم به تو که دیگه کسی بهت نگه بد!
اون وقت تو هم مثل همه آدمایی که یه عالمه خوبی دارن تو دنیا قدم می زدی و خوبی هاتو به همه نشون میدادی
راستی می گفتی اون همه خوبی رو  من بهت دادم؟

کاش یه عالمه پول داشتم.
اون وقت نمی ذاشتم تو دیگه دزدی کنی که دیگه کسی بهت نگه دزد.
کاش دستام به دستات می رسید.اون وقت دستمو می ذاشتم تو دستت که دست دیگرانو ندزدی. اون وقت دیگه رو دستای زخمیت چوب نمی زدن.

کاش تو این همه ازم دور نبودی.
اون وقت توی قلبم قایمت می کردم تا دیگه نبرنت زندان.

اما من یه عالمه خوبی ندارم.........من یه عالمه پول ندارم..........من از تو دورم. خیلی دور.

حالا تو کجایی؟تو زندان؟یا تو چنگ نا مردمایی که عذابت می دن؟

کاش من نبودم.........منی که می تونم و نمی تونم.
کاش دستام نبودن........تا حسرت دستای تو رو نداشته باشن.
کاش من نبودم. تا تو هیچ وقت بهم نیاز پیدا نکنی.