و چه کودکانه دلخوش توام

و چه صبورانه در اندیشه ی تو

کودکانه زن بودن و صبورانه زن بودن هردو دنیای جدا از هم دارند

تو کدام را دوست داری

هان ؟

یادم نبود تو به هر وقت زنانگی ام را دوست داری

دلتنگی

دلم برای کودکیم تنگ شده....
برای روزهایی که باور ساده ای داشتم
همه آدم ها را دوست داشتم...
مرگ مادر "کوزت" را باور می کردم و از زن "تناردیه" کینه به دل می گرفتم
مادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گم نشود...
... دلم می خواست "
ممُل" را پیدا کنم
از نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال "وروجک" می گشتم
تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود
...
دلم برای خدا تنگ شده ...
خدایی که شبها بوسه بارانش می کردم...
دلم برای کودکیم تنگ شده ...
شاید یک روز در کوچه بازار فریب دست من ول شد و او رفت.

این آدمایی  که شکل یه کتاب خاص یا یک نویسنده به خصوص هستند خیلی با حالند،

کلی تیریپ علم و فضل و روشنفکری و غم و شکست و شاعری و نظریه پردازی و اینا

دارن،همش خوبه ها،فقط بعضی اوقات یه مشکل کوچولو پیش می آد،این آدما فکر

نمیکنن که اون کتاب به خصوص تو تیراژ چند هزارتایی چاپ میشه و ممکنه مخاطبشون

قبلا اونو خونده باشه و بعدش هر حرکتشون از قبل قابل پیش بینی باشه و خنده آور....

یک عشق ناب یک طرفه رو به انهدام

یک مرد دلشکسته در آغاز اتهام

و دختری که گفت:ببین،عاشقم،برو.........

گمشو،برو به سوی جهنم،همین،............تمام

و مرد می شکست شبیه غرور خویش

او درد عشق داشت و بهتر بگو جذام

دختر همیشه از نگه مرد می گریخت

از واژه های غم زده،از غصه ها

مدام..........

سیگار بود،دود،شرابی سیاه و درد

سهم تمام مرد تهی روی میز شام

مردی فقیر و دختری از اوج سرنوشت

این وعده گاه عشق و  او فکر نان و نام

یک وسوسه میان شبی گنگ،یک هوس

یک فاجعه حلال درست است یا...........حرام

و مرد بین یک،دو،سه را انتخاب کرد.........

یعنی طناب دار،عطش،یک سراب خام........

خورشید عشق در پس دریا غروب کرد

مردی قدم گذاشت به کابوس انهدام

حالا فقط جنازه او مانده............سنگ قبر

ساکت،سیاه،غمزده،خاکی،بدون نام

یک صبح.........بوی خاک...و یک زن کنار قبر

یک مرد مرده با هیجان داد زد.......سلام